سرداب

علي روستائي
ali_roustaee@yahoo.com


سرداب
ــــــــــــــــ


همه چيز در مه متراکمی می گذشت.هوا سرد و مرطوب بود.الان که فکر می کنم مثل کابوس در نظرم جلوه ميکند.صدای افتادن قطرات آب از انتهای سرداب به گوش می رسيد.رطوبت خنکی در فضا معلق بود.آن روز با روزهای ديگر فرق داشت.خود سرداب هم انگار تغيير کرده بود.يک احساس ناشناخته به من می گفت که اتفاقی خواهد افتاد.تاريک روشن ديوارها با زبانی هول و شيطانی،حادث شدن اتفاقی را هشدار می دادند.

آهسته از روی پله های سرداب به پائين لغزيدم.بيل و کلنگی را که در دست داشتم به کناری نهادم و از روی رف گل اندودی که در ابتدای سرداب بود،پيه سوز را برداشتم و روشن کردم.بعد آهسته پيش رفتم.پاهايم روی گل سرد سرداب،می نشست و برمی خاست . بوی نم کهنه ي سرداب تا اعماق وجودم نفوذ کرده بود.کنار دايره ی آبی که هميشه آنجا،در انتهای سرداب بود،نشستم و به آب خيره شدم.به تصوير گنگ خودم که در آب آهسته می رقصيد.اين انسان مسخ شده ی جادوي،به چشمم غريبه مي آمد.حالتی شيطانی داشت.به عمد،صورتم را با شکلک به صورت شياطين درآوردم و به حالت حمله به تصويرم در آب،نزديک شدم.اما به جای آنکه تصوير بترسد.ترس به جان خودم ريخت.ماهيچه های صورتم را رها کردم.اما انگار تصويرم در آب،همانطور مانده بود و می خواست به من حمله کند.مشتم را در آب کوبيدم.اين زندگی از من چه می خواست؟من که با آن کاری نداشتم.با شتاب از کنارم می گذشت،من هم که نسبت به تعجيلش بی اهميت بودم پس چرا رهايم نمی کرد.چرا نمی گذاشت بروم رد کار خودم.مدام رشته ی کابوسهای هولناکی را به پايم گره می زد.پايان يکی،ابتدای ديگری بود. گاهی اوقات به انسان بودنم شک می کردم.می گفتم نکند من از شياطين باشم.يا از جن ها يا پري ها.خلاصه سوای اين آدميزادها که مرا تنها گذاشته اند.چون اين موجودات وهمی هولناک را بيشتر از آدمهای اطرافم می بينم، می شناسم.آنها هم مرا بيشتر از اين رجاله ها می شناسند.هر لحظه و هر جا حضورشان قابل لمس است. انگار با آنها بيشتر مأنوس هستم،تا با اين آدمهايی که بی اعتنا با من و دردهای من،با شتاب و تعجيل همچون اين عمر بی ارزش از کنارم مي گذرند.بی اعتنا،بی تفاوت.نه نبايد به آنها اميدی داشته باشم.در اين سياهی غليظ و متراکمی که برمن و دنيای من خيمه زده است،هيچ کورسوئی ديده نخواهد شد.انگار من ميان اين آدمهائی که از سر و کول هم بالامي روند، تنها مانده ام .نه من به آنها خو مي كنم ، نه آنها به من. اصلاً چيز مشترکی بين ما نيست تا به واسطه ی آن،به آنها نزديک شوم و به آنها خو بگيرم.اصلاً من نمی توانم مثل آنها حرف بزنم.مثل آنها لباس بپوشم.پس دلبستن به اميدی که پايه بر سراب دارد،چيز بيهوده اي است.

من می بايست اسير کابوسهايم باشم.اين سرگذشت من است و انگار با هيچ تلاشی نمی شود از چنگال آن خارج شد و به دنيای احمقها رفت.که راحت و آسوده و شاد زندگی می کنند و...

بدون اينکه تشنه ام باشد،کفی آب نوشيدم.قطره های آب از روی دستم لغزيدند و پس از رسيدن به تنم رعشه ای در جانم انداختند.باقی مانده ی آب را پاشيدم روی صورت تصويرم در آب،و برخاستم.امروز ديگر بايد کار را يکسره می کردم.مدتها بود می خواستم زير دايره ی آب را بکنم تا از شر تمام کابوسهائی که در خواب و بيداری گريبانگيرم شده بودند،خلاص شوم.و بدانم چه نقطه ايست که رؤياهای من و اين سرداب و اين دايره ی آب،باهم در آن گره خورده اند.اما هر دفعه به نحوی نمی شد.يا من شهامتش را نداشتم.
اما آنروز،آنروز خفه ی بارانی،تصميم خودم را گرفتم.هيچ وقت آنقدر به صرافت نيافتاده بودم.آن روز ديگر تصميم داشتم همه چيز را روشن کنم.بدانم که انتهای آن همه هول،آن همه ترس،چه ايستاده است.ديگر نمی توانستم منتظر بمانم تا روزی که سرنوشت معين کرده بود،آهسته آهسته بيايد و خرده خرده وجود مرا بتراشد. بايد خودم دست بکار می شدم. بايد می فهميدم که چرا هر وقت فرصتی هست به اين سرداب می آيم. چرا هر وقت می خوابم کابوسهايم ارتباط مرموزی با اين سرداب دارند، و خيلی چراهای ديگر را بايد روشن می کردم.اين بود که بي درنگ بيل و کلنگی را که به همين منظور آورده بودم به آب نزديک کردم و مقداری آب روی اتصالشان به دسته ها ريختم،تا در جايشان محکم شوند.موهايم را بستم و کلنگ را برداشتم،در دستم جابجا کردم.بالا بردم و با تمام قدرت کوبيدم به زمين.آب به شدت به اطراف پاشيد. ايستادم،مدتی طول کشيد تا دوباره صدای افتادن قطرات آب از پشت صدای کلنگ شنيده شد.و باز شروع کردم.کلنگ دوم،سوم... بيل را برداشتم و گل کف گودال را بيرون ريختم.چند ساعتی بود که يکريز کارميکردم. عرق سردی روی تمام تنم نشسته بود.بدنم ازخستگی می لرزيد.بيرون آمدم تا کمی استراحت کنم.سرم گيج مي ر فت.دلم ضعف می رفت.رفتم و کناری نشستم و به ديوار نمناک و سرد سرداب تکيه دادم چشمهايم تار شده بود. بی اندازه خسته بودم اما خستگی ام يک خستگی مکيف بود. افکارم آزادانه به هرکجا که می خواست پر می کشيد.
يکهو جلو چشمم مثل پرده سينما شد و يادبودهای گذشته زنده شدند و جان گرفتند.آن روزها که ازخانواده ام و از تمام کسانم به خاطر رفتار غريبی که داشتم رانده شدم و پناه آوردم در ده اين نزديکی و اين سرداب را پيدا کردم که انگار بخشی از وجود من بود.اين سرداب که کسی سراغش نمی آمدامامن سالهاست بيشتر اوقاتم را در آن می گذرانم و می دانم به طرز مرموزی با من و دنيای من،با من و آينده ام رابطه ای دارد.آن روزهای بارانی ساکت بی رهروئی که سراسر محله را می گشتم و هيچ کس نبود که باران را دوست بدارد و زير رگبارش قدم بزند. آن غروبهای خفه ی پائيز را.آن يادهای محو،و آنهائی که محبتم را نديده گرفتند و چون کاغذ باطله ای مچاله کرده، به دورم افکندند.آن روزهای نوميدی تا غروب آفتابهای بی رمق پائيز را که می نشستم به انتظار آنکه کسی بيايد و هيچ کس نيامد.

بلند شدم نفسم سرجايش آمده بود هوا تيره و سرد بود .صدای چند پرنده ی غريب از دورها می آمد.بيل را برداشتم و رفتم درون گودال. ديدم در آب زلالی که ته گودال جمع شده،دسته ای مو شناور است که ازپائين درگل کف گودال نشسته است.سعي كردم با بيل گل اطرافش را بردارم،اما بر اثر دستپاچگي نك بيل به ريشه ي مو خورد و خونی در آب گودال جاری شد.فريادی کشيدم و از گودال بيرون آمدم و به سرعت از سرداب بيرون رفتم.
دو روز تمام آمدم اطراف سرداب گشتم اما جرأت نكردم داخل شوم.تا اينکه روز سوم نزديکيهای غروب آهسته از پله های خيس سرداب پائين لغزيدم.
پيه سوز را برداشتم و به طرف گودال رفتم.گودال از آب و خون پر بود. پيه سوز را کناری گذاشتم و لباسهايم را بيرون آوردم. کاسه ای برداشتم و داخل آب شدم و شروع کردم به خالی کردن آب گودال.احساس کردم که در گودال روی چيزی ايستاده ام.خواستم تا ببينم چيست،اما آب زياد بود.به سرعت آب را تا حدی که بتوانم خم بشوم خالی کردم.دستم را به طرف پايم بردم که دستم به دست يخ زده ای خورد. خواستم تا دوباره فرار کنم اما ديدم اگر قراراست ازکابوسهايم خلاص شوم بايد بمانم.عرق سردِ رویِ پيشانی ام را با دست پاک کردم.آب گودال را خالی کردم و به هزار زحمت و احتياط مرده را از لاي ِگل و لاي بيرون آوردم.ازگودال بيرون رفتم و هيکل بيجان را بالا کشيدم. چه کسی بود؟ کدام بدبختی بود.و ميان من و او چه رابطه نامرئی وجود داشت که مرا به آنجا کشانده بود. مرده را بغل زدم و جلوی پله های سرداب بر زمين خواباندم.به سرعت رفتم و پيه سوز را آوردم و گرفتم جلوی صورت مرده.در ميان سايه روشن لغزان نور،صورت خيس و خونی خودم را به راحتی شناختم.صورت خودم را روی آن هيکل بی جان. پيه سوز از دستم افتاد و چيز سردی درون تنم ريخت.پاهايم سست شد و کمی آنسوتر مرده ام روی زانو شکست.نشستم... نه افتادم و گريه امانم نداد.

اين زندگی تمامش مثل يک کابوس گذشته بود و من خوابگرد اين قصه های شوم و خوابزده بودم.آيا اين مرده آرزوها و اميدهای از دست رفته ی من نبود.آيا «منِ» واقعی من بودم،يا او که مرده بود،نمی دانم .هرچه بود مرده ی من بود و من از اين پس به جای آنکه از شر کابوسهايم خلاص شوم،می بايست بيشتر به آنها پناه برم...

نمی دانم چند ساعت،چند روز،يا چند سال گذشته بود.وقتی بخودم آمدم هوا تاريک بود. آن سوتر پيه سوز دود می کرد و شعله اش در باد می رقصيد.
برخاستم،مرده ام را به دوش گرفتم و از پله های سرداب زدم بيرون.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30523< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي